کمی شاید چین و چروک روی دستهایشان بیشتر شده باشد یا مکث میان کلماتشان توی حرف زدن. یک فیلم خانوادگی بود؛ ولی حال مرا خیلی عوض کرد. مقایسه بعضی از آن آدمها که هنوز زنده بودند، مقایسه نگاهشان به مسایل، اینکه آنوقتها چهجور آدمهایی بودند و حالا چهجور آدمهایی هستند! فکر اینکه یک آدم چهقدر میتواند عوض شود. فکر اینکه من چهقدرعوض خواهم شد؟
***
من عکس گرفتن را دوست دارم. نه بهخاطر خودشیفتگی خفیفی که در من هست. بیشتر بهخاطر اینکه عکسها حافظه تصویری مرا درباره خودم حفظ میکنند. وقتی به عکسهای قدیمیام نگاه میکنم به خاطر میآورم که من چهجور آدمی بودهام و چهجوری فکر میکردم آن لحظه. آن لحظه بهخصوص دلم چه میخواست و حالت چشمهایم چهطور بود.
حالت چشمهایم به من میگوید که من توی چه عالمی بودم آن وقتها. بعد میروم توی آینه به خودم نگاه میکنم. حالت چشمهایم را میبینم و مقایسه میکنم حالای خودم را با حالای آنوقت هایم. من عوض شدهام؟
***
من یادداشت روزانه نوشتن را دوست دارم. وقتی که شروع به نوشتن میکنم معلوم نیست که تا کی ادامه دارد نوشتنم. همین طور پشت هم. مثل یک باران شب تا صبح. با وحشی گری دردناک و زیبایی که روی کاغذ میآید. من مینویسم تا خودم را به خاطر بیاورم. تا خودم را به خاطر داشته باشم. چیزی را از خودم از قلم نمیاندازم. بعد میگذارم دفترچهام پر شود.
سیاه شود. بعد قایمش میکنم. انگار خودم را قایم کرده باشم. توی گنجه. توی کمد کتابها. بعد ماههای دیگر، بعضیوقتها چند سال بعد میروم سراغ دفترچه. یعنی رفتهام سراغ خودم. به دفترچه سر میزنم. یعنی به خودم سر زدهام. دفترچه را مرور میکنم. یعنی خودم را مرور کردهام. بعد میبینم که تعجب نمیکنم از یک جملههایی! این منم! خودم را میشناسم. بعد میبینم تعجب میکنم از بعضی جملهها.
نه! این من نیستم! دیگر خودم را نمیشناسم. من واقعاً یک روزی اینطور فکر میکردم؟ حالم بد میشود. از نگاهی که آنوقتها داشتم. بعد حالم خوب میشود. از اینکه امروز دیگر آنطوری فکر نمیکنم! من تغییر کردهام! خدا را شکر! من میتوانم تغییر کنم!
***
خوب است که آدم عوض بشود. بدون اینکه خودش بفهمد، در طول زمان. ولی از آن بهتر این است که آدم خودش را تغییر بدهد. یعنی به محض اینکه فهمید این امکان برای یک آدم وجود دارد که خودش را عوض کند، از این امکان استفاده کند! چرا که نه؟ حیف نیست. آدم میتواند مثل فصلها باشد. بهار بشود. پاییز بشود. میتواند یک رودخانه باشد. برود. میتواند خمیر عروسکی باشد. شکل بگیرد. آب باشد.
برود توی یک جام آبی خوشرنگ. آن شکلی بشود. نه این که دیوار سیمانی باشد که بایستد یک جایی و هر کس که به او نزدیک میشود فقط متوقف شود. کسی که شکل نمیگیرد. کسی که امیدی به تغییرش نیست. کسی که عکسها، فیلمهای خانوادگی و یا یادداشتهای روزانهاش و خودش و چهرهاش توی یک آینه همه یکی باشد، چه خطرناک است. چه خطرناکاند این آدمها! مثل شیطان که هیچ عوض نمیشود. همیشه شیطان است. همیشه همان است که بود. با همان فکرهای خبیث.
نمیشود امیدوار بود که یک شب شیطان را دعوت کنیم و در مناظرهای قانعش کنیم که دست از کارهایش بردارد. نمیتوانیم امیدوار باشیم که با حرف، التماس، تهدید، تشویق تغییرش بدهیم. نمیشود آرزو کرد که او یک شب خوابی ببیند که منقلبش کند. به همش بریزد و بعد به خاطر خوابی که دیده تصمیم بگیرد که برگردد و اشتباهاتش را جبران کند! یا اینکه از این به بعد راهش را عوض کند! شیطان همیشه همین است! و تغییر یک چیز کاملا انسانی است.
زیباترین هدیه خداوند است به انسان «تغییر کردن».